ساعتهاي شني(آريوبتيس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.



در صحرايي كه فقط خدا مي داندكجاست،دوساعت غول آساي شني هميشه ي خدا دعوا داشتند.

-من تنظيم هستم.
-تو نه،من تنظيم هستم ،ببين،هر دانه ي شن در زمان مشخص پايين مي افتد.
اولي بند حرف دومي را پاره كردو با تكاني كه به محفظه ي شيشه ايش داد ، گفت:اما تا من نباشم ،تو هم وجود نخواهي داشت.
دومي باپوزخند ادامه داد:اما اگر من نباشم وجود تو بي معني است،حالا باشي يا نباشي وقتي معنا نداشته باشي،چه فرقي مي كند؟؟؟؟
اولي كمي فكر كرد و وقتي پاسخي در خور نيافت،با ترديد فرياد زد:اينها فقط فلسفه بافي است،اصلا مي داني مهم اين است كه من به همه احساس شادي مي دهم،چيزي كه توبا تراژديهاي وحشتناكت خرابش مي كني.من ساعت تولدم ،بهانه اي كه انسانها هرسال جشن مي گيرند.مي فهمي يا نه؟؟؟
ساعت دوم متين و با قاطعيت پاسخ داد:براي اطرافيان شايد ولي براي هركس كه دانه ي شني اش پايين مي افتد من تنها يك چيز هستم...ساعت آرامش

اميرهاشمي طباطبايي-زمستان 91



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در جمعه 27 بهمن 1391برچسب:,ساعت9:23توسط امیر هاشمی طباطبایی | |